درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان خاطرات درام چند سال بعد من کلاس 5 بودم در 11دی ماه سال 1385 ما به عقد پسر عمویه بابام رفتیم روز قبل از عقد تولد پسرعموم بودخیلی خوش گذشت فردایه اون روز عقد م بوود من با بابام رفتم لباس خریدم تازه کلی هم سر لباس با بابام قهر کردم اخرشم از یه لباس 50تومانی خوشم اومد و بابامم به ناچار خرید!!!رفتیم به جشن بابا ایول عجب چشنی بوود خیلی خوووش گذشت تا ساعتایه 12.1 شب زدیمو
رقصیدیم بعدم رفتیم خونه بابا و داداشم رفتن خونه عمویه بابام منو مامانم رفتیم خونه عمویه خودم من تا خود صبح گریه کردم اخه قرار بوود منو باباو داداشم صبح برگردیم شهرستان و مامان بمونه تهران چوون عموش از المان اومده بوود و منم دلم برای مامان تنگ میشد خلاصه صبح شد مامانو گذاشتیم دمه یه تاکسی و خودمون با ماشین رفتیم موقع رفتن بابام به مامانم گفت زوود برگرد 3روز دیگه تولد دخترمون میخوام براش یه جشن بگیریم مامانم گفت باشه عزیزم .....حالا بماند که من چقدر گریه کردم تو راه که بودیم بابام گفت بسه دیگه اینقدر گریه نکن میرم مسافرت برای منم اینقدر گریه میکنی یا فقط مامانتو دووست داری؟؟خلاصه یکم اروم شدم طرفه قزوین بودیم یه ترافیکی بوود داداشم گفت بابا بیا برگردیم جاده خیلی شاوغه منم زیاد اصرار کردم ولی میگفت شما نباید از دزستون جا بمونید بعدش گفت بچه ها اگه دیدین ماشین داره منحرف میشه به من بگین ما هم گفتیم
باشه چقدر تو راه خندیدیم نزدیکه.. بوودیم دیدم داداشم داد زد باباااااااا حووووواست باشه واااااای بازم چپ کردیم منتها من ای دفعه بی هووش نشدم همه چیو دیدم بعد ازاینکه ماشین وایساد دیدیم بابا صورتش خوووونیه
داداشم به چه بدبختی بابارواز ماشین بیرون کشید اخه در سمته بابا باز نمیشد کمک گرفتیم یکی مارو برد
بیمارستان داداشم زنگ زد(پسرعمه ام)یه چندساعتی بیمارستان کنگاور بودیم با امبولانس اومدیم شهرستان رفتیم بیمارستان تا بهمون خبر دادن بابام ضربه مغزی شده مامان زنگ زد گفت چی شده همه چیو براش تعریف کردم وای..من رفتم خونه عمه تا خود صبح کابووس دیدم همه فامیلا خونه عمه جمع شدن مامان با اولین پرواز خودشو رسوند ای خدا .....ساعته 11صبح خبر اومد بابا جووونم بابایه گلم نزدیکایه صبح تموووم کرده.......خدا چراااااا؟؟؟ نمیتوونم بگم بعد از بابام چقدر مشکلات داشتیم داداشیم افسرده شد مادرم داغوون شد از یه طرف همه اذیتمون میکردن واقعا زندگیه سختی داشتیم دیگه نمیتوونم تعریف کنم..............؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نظرات شما عزیزان: سامان
![]() ساعت22:47---5 بهمن 1390
عزیزم هرکسی تو زندگیش یه مشکلو یه غمی داره که شاید مشکلات تو در کنارش هیچ باشه
جمعه 18 آذر 1390برچسب:, :: 23:45 :: نويسنده : سوگل
![]() ![]() |